گالری بهترین تصاویر | اس ام اس عاشقانه

عکس بازیگر‌| عکس خواننده | اس ام اس عاشقانه | تصویر بک گراند

گالری بهترین تصاویر | اس ام اس عاشقانه

عکس بازیگر‌| عکس خواننده | اس ام اس عاشقانه | تصویر بک گراند

وخداوند دعاها را بر آورده می کند!!!

جـــاده :  یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس

قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و

دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها

آرزوى مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد

و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید

که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان

بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى

بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده

رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که:- اى بنده ى من ! من ترا

بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا

برآورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟

هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى

چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه اینها را مى

توانم انجام بدهم، اما آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟ مرد،

مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت:-اى خداى من ! من از کار زنان سر در

نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند؟ میشود به من

بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که

چگونه مى توان زنان را خوشحالکرد؟ صدایی از جانب باریتعالى آمد

که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار

باندى ؟!!

راه هایی برای سادیسمی کردن شوهر!!!

اینها رو میذارم اینجا لطفا فقط بخونید بهشون عمل نکنید!البته آقایون مثله خودم ببینن این خانوم ها چه نقشه هایی برای آیندشون کشیدند ازدواج نکنییییییییییییییییییییییییییییید.  

 

راههایی برای سادیسمی کردن شوهر !!!

بانوان بخوانند !!!

 

 

دائما به شوهرتان بگویید : ولی خودمونیم ها ، تو بیریخت ترین خواستگارم بودی ! 

غذای شور و سوخته جلوی شوهرتان بگذارید و قبل از اینکه به غذا لب بزند بگویید : اینقدر بدم میاد از مردایی که از غذای زنشون ایراد می گیرن !

 

هروقت شوهرتان برای شما دسته گل خرید ، بگویید : اِ ، باغچه همسایه چه گلهای قشنگی داره ! چرا کندیشون ؟!

 

هر وقت شوهرتان برای شما حرفای عشقولانه زد ، به طرز فجیعی از ته حلق بگویید : هووووووووووووووووق !

 

هر وقت مادر شوهرتان منزل شما دعوت بود ، به او محل نگذارید و بروید توی اتاقتان روزنامه بخوانید !

 

هر وقت دیدید شوهرتان مشغول تماشای مسابقه فوتبال می باشد ، به بهانه تماشای عمو پورنگ ، سریع کانال را عوض نمایید !

 

دائماً در حضور شوهرتان ، از عرضه و توانایی های مردان دیگر تعریف کنید !

 

برای تولد شوهرتان ، مسواک وخمیر دندان کادو بگیرید و بگویید که عزیزم امیدوارم صد سال زنده باشی و دیگه هیچوقت دهنت بوی گند نده !

 

اگه شوهرتان با کلی قرض و قوله و وام گرفتن ، برای کادوی تولدتان یک عدد پژو 206 آلبالویی خرید ، با دلخوری بگویید : اگه با خواستگار قبلیم ازدواج می کردم حتما برام یه ماکسیما می خرید !

 

هر وقت دیدید که شوهرتان با خیال راحت خوابیده است ، برای ضد حال زدن به او بگویید : عزیزم میدونی اگه الان مهریم رو مطالبه کنم باید بری گوشه زندان بخوابی ؟!

 

هر 5 دقیقه یکبار به محل کار شوهرتان زنگ بزنید و بگویید : عزیزم فقط می خواستم مطمئن بشم که تلفنت مشغول نیست و حواست جمع کارته !

 

هر سال در سالگرد ازدواجتان به همسرتان بگویید : عزیزم ، انگار همین چند سال پیش بود که در یک لحظه خر شدم و بله رو گفتم !

 

از همسرتان معنای عشق را بپرسید و بعد از اینکه 2 ساعت عشق را تفسیر کرد و برایتان داستان های عشقی تعریف کرد ، به او بگویید : ابله ! عشق یه چیزی مثل کشک و دوغه ، دروغه خُله ، دروغه !

 

هر وقت ، شوهرتان رازی را برایتان گفت و از شما خواست که پیش خودتان بماند و به کسی نگویید ، سعی کنید ، کسی از دوستان ، فامیل و همسایه ها نماند که این راز به گوشش نرسد !

 

 

 

و هر وقت به دلیل عمل به توصیه های بالا ، شوهرتان تصمیم به طلاق دادن شما گرفت ، با توجه به قحطی شوهر در جامعه ، با چشمانی پر از اشک به او بگویید : منو ببخش عزیزم. و بعد از اینکه کاملا خر شد ، عمل به توصیه های بالا را از نو تکرار نمایید !!!

مانعی در مسیر

در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
 
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست که بسیارى از ما نمی‌دانیم!
?هر مانعى= فرصتى >>

دانشجوهایی که خالی می بندند!!!!!

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند......سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
« کدام لاستیک پنچر شده بود؟»

داستان راهب و مرد غریبه

یک داستان عجیب لطفا آن را تا انتها بخوانید 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » 

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»  
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. 
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . 
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید. 
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»  
 این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟» 
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.» 
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. 
 مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد» 
راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.» 
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود» 
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟» 
 راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. 
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند. 
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد . 
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. 
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. 
  در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود. 























.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید .


چند روز پیش یکی از دوستانم این رو برام ایمیل کرد،نمیدونم اگه شما می دونید چی دیده بگید ما هم بفهمیم!!!!!