گالری بهترین تصاویر | اس ام اس عاشقانه

عکس بازیگر‌| عکس خواننده | اس ام اس عاشقانه | تصویر بک گراند

گالری بهترین تصاویر | اس ام اس عاشقانه

عکس بازیگر‌| عکس خواننده | اس ام اس عاشقانه | تصویر بک گراند

توصیف وبزیست !

این شعر رو یکی از دوستانم آقای مسعود صالحی که یکی از اعضای فروم وبزیست(فرومی که من مدیرشم) در مورد سایت و فروم وبزیست گفته! 

چون شعرش خیلی قشنگ بود و اسم من توش بود میذارم اینجا تا همه بخونن !!! 

شبی یاد دارم که چشمم نخفتشنیدم که پروانه با من بگفت

چرا خفته ای ، پاشو از تخت خواب
سوی کامپیوتر برو با شتاب

نشسته کنون منتظر روی میز
فقط سیم برقش جدا از پریز

چرا منتظر می گذاری ورا
سوی او تو از تخت خوابت درا

بشین در کنارش روی صندلی
جدا شو زبستر ، بگو یا علی

بزن آن دوشاخه تو اندر پریز
پس از آنکه برخواستی ای عزیز

سپس دکمه ی پاورش ده فشار
که ویندوز گردد همی آشکار

پس آنگه تو کانکت شو بهر کار
نرو هیچ دنبال گشت و گذار

غرض گفت پروانه این را و زود
برفت از برم گویی آنجا نبود

پریدم زتختم چو تیر از کمان
چو خفتن نیاید بکار این زمان

روی صندلی آمدم من فرود
به آن سان که پروانه فرموده بود

دو شاخه زدم توی برق سه فاز
و او نیز چشمک به من زد به ناز

زدم دکمه پاورش را به شصت
و پروانه برگشت و پیشم نشست

پیامی بشد روی صفحه عیان
که ویندوز باشد خراب این زمان

چو پروانه دید آن تعجب کنان
به من گفت : چاره چه باشد فلان ؟

چو پیغام را دید این هم بگفت :
چه سازیم اکنون که گردد درست ؟

بگفتم که سی دی بُوَد چاره گر
ازیرا که من دیده ام پیشتر

کنون بهر این درد ، آرم دوا
چو وبزیست هستم کنم ادعا

بسازم چنان خوب ویندوز او
که گویی نبودست عیبی در او

به هر حال بعد از کمی صرف وقت
اوکی شد و ویندوز بالا بگشت

پس از آنکه ویندوز شد آشکار
گرفتم سر ماوس را بهر کار

فایر فاکس را من گرفتم نشان
زدم روی او با تمام توان

روی اف اف خود زدم دو کلیک
و او نیز اصلا نزد جیک و پیک

چو او بهترین اکسپلورر بُوَد
به قدرت همانند لودر بُوَد

همیشه به سرعت رود توی سایت
کند باز ، یک گیگ را چون دو بایت

اوپن شد و آمد روی صفحه زود
و پروانه هم همچو من شاد بود

همه چیز آماده و روبراه
همه چیز عالی ، اوکی ، خوب ، ماه

همه چیز آماده شد توی وب
برفتم من آنگه به آن سوی وب

زوبلاگ یاسم بگویم نخست
که اینک بُوَد جای هشتاد پست

نخست از همه سایتهای جهان
همین را به پروانه دادم نشان

که تصویری از دخترم اندر اوست
و پروانه هم گفت خیلی نکوست

به او گفتم این هست احساس من
تمام وجودم گل یاس من

گر اینک بپرسی تو نامش زمن
بگویم که اسمش همین ، یاسمن

زوبلاگ خود گفتگو می کنم
پس از آن به وبزیست رو می کنم

اگر چه ندارد ویزیتور زیاد
ولی باید اکنون بیارم بیاد

که هر کس که این شعر را خواند زود
بیاید به اینجا و گوید درود

اگر آدرس خواهی اکنون زآن
بگویم که مای یاس باشد در آن

اگر ساده تر هم بگویم کلام
کلیکی تو اینجا بکن والسلام

پس از دیدن دخترم توی وب
برفتم من آنگه دگر سوی وب

ز وبزیست یاد آورم این زمان
نشاید که دیگر کنم او نهان

زدم من دبلیو دبلیو سه بار
پس آنگه بدادم ادامه بکار

چو وبزیست دات کام بشد آشکار
فشردم من اینتر به پایان کار

سرانجام در چشم من شد عیان
یکی صفحه وب که پیدا در آن

فروم و تصاویر و چت ، همچنین
گوگل رنک را کن اضافه بر این

به لینک فرومش نگاهی کنم
کمی ماوس را جابجا می کنم

کلیکی زدم روی آن آنچنان
که پیدا بشد انجمن های آن

در اینجا تو بینی سخن های خوب
سراسر همه انجمن های خوب

به هر انجمن پست های مفید
که عاشق شدش هر که آنرا بدید

محلی برای کسانی چو من
که باشند دنبال یک انجمن

سوالی زوبلاگ داری بگو
که گیری جواب خودت اندر او

اگر از مدیران این انجمن
بخواهی کنون من بگویم سخن

ز مهدی سخن را کنم ساز من
مدیریست لایق در این انجمن

سوالات را او بگوید جواب
جوابی به حق خوب و عالی و ناب

مهندس بود در بلاگفا و هم
بداند زهر چیز او بیش و کم

جواد است دیگر مدیر فروم
که دانش برایش شده همچو موم

و الحق که او هم بُوَد کاردان
و او را تو همتای مهدی بدان

خلاصه مدیران این انجمن
که باشند سر جمع ، آنها سه تن

جوانند و خوش تیپ و جویای نام
و پرکار باشند آنها مدام

خدایا ، به آنها سلامت بده
پس از آن به هر سه سعادت بده

و خوش بخت کن هر سه تن را ، همین
تو ای مهربان جهان آفرین

و این نکته را هم زمن نوش کن
و آنرا تو آویزه ی گوش کن

اگر تو گزارت به اینجا فتاد
حواست به خرزوی وبزیست باد

که او چون پلیس است در انجمن
تعارف ندارد ، نه با تو نه من

در این فکر بودم ولی ناگهان
صدایی زپروانه آمد که هان !

بپا خیز و رو سوی کار دگر
که خورشید ، آمد زمشرق به در

شب و روز اینجا نشستی ، چرا ؟
رها کن تو این کامپیوتر ، بیا

بیا رو به صحرا بکن یک دمی
که رایانه از چشمت افتد کمی

دو چشمان تو سرخ گشته ولی
تکانی نخوردی ز این صندلی

شب و روز از وب نیایی به در
دلت خوش که وبزیست هستی ؟ ، پسر

بپا خیز ، صبح است بار دگر
که وبزیست بودن ندارد ثمر !

چو این حرف پروانه آمد به گوش
نمودم من آن کامپیوتر خموش

بپا گشتم از پشت میز آن زمان
برفتم به جای دگر زین جهان

چو پایان پذیرفت این شعر من
نوشتم من آنرا در این انجمن

کنون ده اجازه ، دعایی کنم
به پایان شعرم ثنایی کنم

من این نکته از شیخ سعدی زیاد
شنیدم و اکنون بیارم بیاد:

خدایا به حق بنی فاطمه
که بر قولم ایمان کنی خاتمه

اگر طاعتم رد ور قبول
من و دست و دامان آل رسول


کنون آخرین بیت من گوش کن
و باقی سراسر فراموش کن:

که این شعر پایان رسید این زمان
و من صالحی هستم ، این را بدان !
 

 

---------------------------------------------------- 

 

ورا : مخفف وی را (به معنی او را)
گشت و گذار : وبگردی
شصت : انگشت شصت
وبزیست : این کلمه در این شعر دو معنی کاملا متفاوت می دهد . یکی به معنی عام کلمه بکار رفته به معنی کسی که در طول روز مدت زیادی تو وب زندگی می کند و من خود اینگونه هستم . معنی دیگر این کلمه اسم خاص است که در ادامه شعر وجود دارد و منظور از آن سایت وبزیست (www.webzist.com) می باشد.
اف اف : فایر فاکس
وبلاگ یاسم: وبلاگی برای دخترم : www.myyas.ir
مای یاس : منظور آدرس وبلاگ دخترم هست.
مهدی ، جواد ، نیما ، خرزو : مدیران سایت webzist.com

زدم تو جاده خاکی !!!

سلام!

خوبین.این پست رو میخواستم تو یه بلاگ دیگه ام که مخصوص درد دل هست بنویسم ولی گفتم اینجا بنویسم شاید بهتر باشه !

امروز دلم ناجور گرفته!اومدم به این شهر غریب که شاید بهتر شم ولی با اومدن بد تر شد فکر کردم رد پا ممکنه اینجا کمتر باشه ولی بیشتر بود.یکی از آشناهام به اسم ...... خیلی دلداریم میده حرفایی میزنه که اگه ۲ روز پیش میگفت میزدم تو گوشش ولی الان با حرفاش آروم شایدم خوشحال میشم.این پست رو ندادم که با کسی حرف زده باشم.این پست برای اینه که یه ذره دلداریم بدید ببینم بلدید؟؟؟ امروز تو بلاگ شخصی نیما یه جمله در مورد خودم خوندم که آخرش نوشته بود ای کاش خوشحال میرفت.ای کاش .....

روایت جان بلانکارد

سلام خوبین؟این داستان قشنگ رو دیروز خوندم،واقعا عبرت آموزه از دست ندینش.   

"  جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .
از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که حکایت از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب دست خط را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .
روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: "
زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 50 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که "این فقط یک امتحان است !"طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد!!

روانشناسی تولد

روان شناسان شخصیتی براین عقیده اند که شماره تولد، شما را از آن چیزی که می خواهید باشید دور نمی کند، بلکه مانند رنگی است که نوع آن و زیبایی اش برای افراد مختلف متفاوت است. به مثال زیر توجه کنید :
فرض می کنیم که شما متولد 7آبان 1367 هستید. آبان ماه هشتم (8) سال است پس :
9 = 1+8 = 18 = 7+7+3+1 = 1377 = 1367+8+
7
شماره تولد 9 است و اکنون می توانید آنچه راکه مربوط به این شماره است با خود مطابقت دهید .

تفسیر اعداد :

-1 خالق و مبتکر :

'' یک'' ها پایه و اساس زندگی هستند. همیشه عقاید جدید و بدیع دارند و این حالت در آنها طبیعی است. همیشه دوست دارند تمامی کارها و مسائل بر حول محوری که آنها می گویند و تعیین می کنند در گردش باشد و چون مبتکر هستند، گاهی خود خواه می شوند. با این حال ''یک'' ها بشدت صادق و وفادارند و به خوبی مهارتهای سیاسی را یاد میگیرند . همیشه دوست دارند حرف اول را بزنند و غالبا رهبر و فرمانده هستند، چون عاشق این هستند که ''بهترین'' باشند . در استخدام خود بودن و برای خود کار کردن بزرگترین کمک به آنهاست ولی باید یاد بگیرند عقاید دیگران ممکن است بهتر باشد و باید با رویی باز آنها را نیز بشنوند .

-2پیام آور صلح :

'' دو'' ها سیاستمدار به دنیا می آیند ! از نیاز دیگران خبر دارند و غالبا پیش از دیگران به آنها فکر می کنند . اصلا تنهایی را دوست ندارند . دوستی و همراهی با دیگران برایشان بسیار مهم است و می تواند آنها را به موفقیت در زندگی رهنمون سازد . اما از طرف دیگر ، چنانچه در دوستی با کسی احساس ناراحتی کنند ترجیح می دهند تنها باشند.از آنجایی که ذاتا خجالتی هستند باید در تقویت اعتماد به نفس خود تلاش کنند و با استفاده از لحظه ها و فرصت ها آنها را از دست ندهند .

-3 قلب تپنده زندگی :

'' سه '' ها ایده آلیست هستند، بسیار فعال،اجتماعی،جذاب،رمانتیک وبسیار بردبار و پر تحمل .خیلی کارها را با هم شروع می کنند اما همه آنها را پیگیری نمی کنند. دوست دارند که دیگران شاد باشند و برای این کار تمام تلاش خود رابه کار می گیرند. بسیار محبوب اجتماعی و ایده آلیست هستند اما باید یاد بگیرند که دنیا را از دید واقعگرایایه تری هم ببینند .

-4محافظه کار :

'' چهار'' ها بسیار حساس و سنتی هستند. آنها عاشق کارهای روزمره، روتین و پیرو نظم و انضباط هستند و تنها زمانی وارد عمل می شوند که دقیقا بدانند چه کاری باید انجام دهند. به سختی کار و تلاش می کنند. عاشق طبیعت و محیط خارج از خانه هستند . بسیار مقاوم و با پشتکار هستند. اما باید یاد بگیرند که انعطاف پذیری بیشتری داشته و با خود مهربانتر باشند .

-5 ناهماهنگ با جماعت :

'' پنج'' ها جهانگرد هستند و کنجکاوی ذاتی، خطر پذیری و اشتیاق سیری ناپذیر آنها به جهان هستی و دیدن محیط اطراف خود،غالبا برایشان درد سر ساز می شود. آنها عاشق تنوع هستند ودوست ندارند مانند درخت در یک جا ثابت بمانند. تمام دنیا مدرسه آنهاست و در هر موقعیتی به دنبال یادگیری هستند. سوالات آنها هرگز تمام نمی شود. آنها به خوبی یاد گرفته اند که قبل از اقدام به عمل، تمامی جوانب کار را سنجیده و مطمئن شوند که پیش از نتیجه گیری ،تمامی حقایق را مد نظر قرار داده اند .

-6 رمانتیک و احساساتی :

'' شش'' ها ایده آلیست هستند و زمانی خوشحال می شوند که احساس مفید بودن کنند . یک رابطه خانوادگی بسیار محکم برای آنها از اهمیت ویژه ای برخوردار است. اعمالشان بر تصمیم گیری هایشان موثر است و آنها حس غریب برای مراقبت از دیگران و کمک به آنها دارند. بسیار وفادار و صادق بوده و معلمان بزرگی می شوند. عاشق هنرو موسیقی هستند . دوستانی صادق و در دوستی ثابت قدم هستند.''شش'' ها باید بین چیزهایی که می توانند آنها را تغییر دهند و چیزهایی که نمی توانند، تفاوت قائل شوند .

-7عاقل و خردمند :

'' هفت'' ها جستجو گر هستند. آنها همیشه به دنبال اطلاعات پنهان و مخفی بوده و به سختی اطلاعات به دست آمده را با ارزش حقیقی آن می پذیرند.احساسات هیچ ارتباطی با تصمیم گیری های آنها ندارد. با اینکه در مورد همه چیز در زندگی سوال می کنند اما  دوست ندارند مورد پرسش واقع شوند و هیچگاه کاری را ابتدا به ساکن با سرعت شروع نمی کنند و شعارآنها این است که به آرامی می توان مسابقه را برد. آنها فیلسوفهای آینده هستند؛ طالبان علم که به هر چه می خواهند می رسند و سوال بی جوابی ندارند . مرموز هستند و در دنیای خودشان زندگی می کنند و باید یاد بگیرند در این دنیا چه چیزی قابل قبول است و چه چیزی نه !

-8 آدم کله گنده  :

'' هشت '' ها حلال مشکلات هستند. اساسی و حرفه ای سراغ مشکل رفته و آن را حل می کنند. قضاوتی درست دارند و بسیار مصمم هستندو طرحهاو نقشه های بزرگی دارند و دوست دارند زندگی خوبی داشته باشند. مسوولیت افراد را بر عهده می گیرند و مردم را با هدف خاص خود می بینند. با شرایط ویژه ای این امکان رابه وجود می آورند که دیگران همیشه آنها را رئیس ببینند .

9 -اجرا کننده و بازیگر :

'' نه '' ها ذاتا هنرمند هستند . بسیار دلسوز دیگران و بخشنده بوده و آخرین پول جیب خود را نیز برای کمک به دیگران خرج میکنند . با جذابیت ذاتی شان اصلا در دوست یابی مشکلی ندارند و هیچ کـس برای آنها فرد غریبه ای به حساب نمی آید.در حالات مختلف شخصیت های متفاوتی از خود بروز می دهند و برای افرادی که اطرافشان هستند شناخت این افراد کمی دشوار به نظر می رسد . آنها شبیه بازیگرانی هستند که در موقعیت های مختلف رفتارهای متفاوتی نشان می دهند. افرادی خوش شانس هستند اما خیلی وقتها از آینده خود بیمناک و نسبت به آن هراسان هستند. آنها برای موفقیت باید به یک دوستی و عشق دو جانبه که می تواند مکملشان در زندگی باشد دست یابند

 

داستان شاه عباس و شیخ بهایی

 

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را منظم کردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی بلکه احقاق حق مردم بشود .

شیخ بهایى گفت : قربان من یک هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشته آن و اتفاقاتى که پیش آمد خواهد کرد چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى باشد دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم .

شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصایه خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد ، در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏گذشت ، شیخ را شناخت ، پیش آمد سلامى کرد . شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت :

اى بنده ی خدا من مى‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مى‏کند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو .

مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مى‏شود .

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل کرد عرض کرد : قبله گاها مى‏خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه مى‏نمایند .

شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده که همه کس مى‏گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند !

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بر هر کس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند . بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مى‏کرد و به درگاه خدا تضرع مى‏نمود . چهارمى ‏گفت : خدا را شاهد مى‏گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه‏اش وارد مى‏آمد از کاسه سر بیرون زده بود

به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند . شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏کرد . عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت :

بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهکار بوده است ! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید ؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود ؟ شیخ عرض کرد : قربان به من فرمودید ، قاضى القضات شوم . شاه گفت : بله ولى چطور ؟ شیخ گفت :  من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با علم به اینکه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد ، آن وقت مظلمه گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم . اما اگر امر مى‏فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مى‏آید و بر من حرفى نیست ! شاه عباس گفت : چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مى‏کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى .

از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید و مقامه شامخه علما را به حدى به درجه تعالى رسانید که همه کس آنان را مورد تکریم و تعظیم قرار مى‏داد